رمان احساس من فصل 3
ارسان بعد از گفتن حرفاش رفت و منو بین یه دنیا شک و تردید گذاشت برگشتم خونه توی حیاط بهرام رو دیدم داشت از خونه می رفت بهرام-سلام کجا بودی؟ بدون اینکه جوابی بهش بدم از کنارش گذشتم صداشو از پشت سرم شنیدم بهرام-سوال پرسیدیم ها ؟ بی مقدمه برگشتم عقب -راسته ارسان از من شکایت کرده؟ بهرام-رفتی دیدیش؟؟؟ -اونش به خودم مربوجواب منو بده؟؟ بهرام-خب راستش اره ببینم چی بهت گفته؟؟ بدون اینکه جواب سوالشو بدم رومو برگردوندم رفتم داخل خونه بابا و دایی کنار هم روی مبل نشسته بودن -سلام بابا-سلام دخترم خوبی؟ -بد نیستم دایی-کجا یهو غیبت زد؟؟ -رفته بودم جایی بابا-پیش ارسان بودی ؟؟ -اره بابا-از شکایتشم بهت گفت؟؟ -اره یه چیزایی گفت یه شرط هایی هم گذاشت برای رضایت دایی-چه شرط هایی؟؟ -ببخشید ولی نمی تونم بگم یعنی یعنی یه چیزی بین خودمون دونفره برگشتم توی اتاقم حدود نیم ساعت بعد صدای زنگ خونه بلند شد بعد از چند لحظه دایی صدام کرد از اتاق بیرون رفتم -چیزی شده؟ دایی-یه خانمی اومده با تو کار داره -کیه؟؟ دایی-نمی دونم می گفت اسمش.... در باز شد چهره همیشه خندون انا رو دیدیم تا منو دید جیغ کشید پرید تو بغلم انا-وای عزیزم خوبی نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده بود -تو اینجا چیکار می کنی دختر خوب ار بغلم بیرون اومد انا-اومدم زن داداش ارسانمو ببینم بد کردم؟ -خیلی خوش اومدی با صدای سرفه دایی هردمون رومونو به طرف برگردوندیم دست انا رو گرفتم نزدیک دایی رفتم و بهم معرفیشون کردم انا با خوشحالی دستشو به طرف دایی دراز کرد انا-خوشبختم دایی با عصبانیت سری تکون داد دایی-پناه برخدا بعد هم از پیشمون رفت انا-وا این داییت چرا اینجوری کرد -ولش کن بابا یه خورده خود درگیری داره ...خب تعریف کن ببینم نبات خانم چطوره ؟؟؟بابا خوبن؟؟؟ انا-اره هردوشون خوبن دوست داشتن بیان ببیننت ولی خب هم یه خورده ازت خجالت می کشن هم یه خورده به خاطر ماجرای ارسان ازت دلخورن روی مبل نشستیم -ارسان با بابات اشتی کرد انا-ظاهرا اره ولی اصلا خونه نمی یاد کارخونه هم که به امون خدا ول شده -مگه ارتین نیست؟؟ انا-نه سه چهار ماهی میشه برگشتن انگلیس - خب تعریف کن ببینم خودت چیکار می کنی ؟؟؟ انا-هیچی بابا علافی بیکاری همینطوری واسه خودم می گردم دیگه -چی شد یهو یاد من کردی بی معرفت انا-الحق که خیلی پررویی من بی معرفتم یا جنابعالی که این همه مدت ول کردی رفتی اصفهان -اوه حالا هم چی می گی این همه مدت هرکی فکر نکنه می گه من 10 سال اونجا بودم کلش 6 ماه شده انا-واسه جنابعالی زود گذشته بیچاره ارسان هرروز منتظر بود تو برگردی خدایی خیلی خاطرت رو می خواد اصلا تا حالا اینطوری ندیده بودمش فکر کنم حسابی عاشق شده پوزخند زدم زیر لب گفتم :اره جون خودش عاشق شده پسره هوسباز عوضی انا-چیزی گفتی؟؟ -نه چیزی خاصی که نبود انا-خیلی خوب من دیگه باید برم کاری با من نداری -کجا حالا به این زودی بزار برات چایی بیارم انا-نه بابا بی خیال حالا انشاا... یه وقت دیگه کاری با من نداری -اخه اینطوری که بد شد انا-نه بابا بد کجا بود تا دم در بدرقه اش کردم انا-از قول من از این دایی بدعنقتم خداحافظی کن -باشه حتما انا-خداحافظ -خداحافظ برگشتم داخل خونه دایی جلوی در ورودی ایستاده بود دایی-رفت؟؟؟ -بله با اجازتون از کنارش رد شدم رفتم داخل دایی-می گم ایشون خواهر اقا ارسانه -اره چطور؟؟؟ دایی-هیچی همینطوری ماشاا... چه دختر خانمی بودن -اونوقت به خاطر همین خانمیش اونطوری باهاش برخورد کردی بدون اینکه جوابمو بده پرسید:چند سالشونه اونوقت ؟؟ -به شما ارتباطی داره ؟؟؟ دایی-نه من همینطوری پرسیدم محض کنجکاوی -اره جون خودت رومو برگردوندم و به طرفم اتاقم برگشتم تا عصر فکر کردم به ارسان به خواست ارسان باید زودتر این ماجرا رو تموم می کردم از یه طرف دوست نداشتم پیشنهاد ارسانو قبول کنم از یه طرف دیگه می ترسیدم از اینکه واقعا رضایت نده و اون وقت از دست هیچکس هیچ کاری بر نمی اومد حسابی با خودم در حال جدال بودم ولی بالاخره گوشی رو برداشتم و شماره ارسانو گرفتم طبق معمول چند لحظه ای طول کشید تا گوشی رو برداره ارسان-بله؟ -زنگ زدم بگم ....بگم... ارسان-سلام عصر شما هم به خیر مرسی منم خوبم -خیلی خوب سلام ارسان-اهان حالا شد علیک سلام امرتون؟ -خواستم بگم ...بگم ارسان-چی بگی؟؟؟ -خیلی خوب قبول من شرطتو قبول می کنم ولی چه ضمانتی هست وقتی برگشتیم تو رضایت بدی و منو طلاق بدی ارسان-نگران نباش من انقدر احمق نیستم با یه دختر وحشی و بی ادب یه عمر زندگی کنم این سفر هم بیشتر به خاطر خوش گذرونی خودمه بدم نمی یاد یه خورده مزه ازدواجو بچشم -کسی تا حالا بهت گفته خیلی بیشعوری ارسان-اره خودت زیاد بهم گفتی ...خب حالا اخر نفهمیدم قبول کردی یا نه؟ -فقط به بابااینا چی بگم اصلا به چه بهونه ای من با جنابعالی باید بیام سفر ارسان-مهم ترین دلیلش اینه که تو زنمی و فکر نمی کنم لازم باشه برای مسافرت با همسرم از کسی اجازه بگیرم ولی نگران نباش من خودم با بابات حرف می زنم می گم میریم یه سفر یه سنگامونو وا بکنیم حله؟ -کی میریم؟ ارسان-فردا صبح نگفتی حالا حله؟ نفس عمیقی کشیدم -باشه قبول ارسان-وسایلتو همین امشب جمع کن برای فردا صبح بلیط گرفتم ساعت 6 صبح میام دنبالت -تو از کجا مطمئن بودی من قبول می کنم که سرخود رفتی بلیط گرفتی ارسان-ببین من مطئن بودم تو قبول می کنی چون اصولا هیچ دختری برای با من بودن نه نمی گه؟؟ با عصبانیت گفتم:خیلی بی حیایی ارسان ارسان-خودم می دونم ...خب عزیزم فردا می بینمت خداحافظ -به خاک سپردمت گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم رو تخت .................................................. ...................................... شب سر شام ارسان به موبایل بابا زنگ زد تقریبا نیم ساعتی باهاش حرف زد نمی دونم چی بابا گفت که وقتی بابا برگشت سر میز شام به من گفت:ارسان گفت فردا ساعت 6 می یاد دنبالت پاشو برو بخواب فردا سرحال باشی بهرام دست از غذا خوردن کشید بهرام-مگه قراره جایی برن؟؟ بابا-اره می خوان یه مدت برن مسافرت بهرام-مسافرت دیگه واسه چی اینا که قراره چند وقت دیگه از هم جدا شن مسافرت رفتنشون دیگه چه صیغه یه الان خودم زنگ می زنم به ارسان و کنسلش می کنم بابا با عصبانیت رو به بهرام گفت:تو لازم نکرده دخالت کنی ارسان هنوز شوهر شه می فهمی بهرام-من نمی ذارم یه بار حماقت کردم خواهرمو بدبخت کردم دیگه نمی ذارم این بدبختی ادامه پیدا کنه جلوی ضرر رو از هرجا بگیری منفعته -واسه این حرفا دیگه خیلی دیره اقا بهرام خیلی دیر بهرام-یعنی چی خیلی دیره تو چرا اینطوری شده ببینم نکنه ارسان تهدیدت کرده اره؟؟ داره اذیتت می کنه ؟؟ چرا حرف نمی زنی ؟؟؟بگو بزار کمکت کنم از روی صندلیم بلند شدم -همون یه بار که کمکم کردی واسه تمام زندگیم بسه دیگه لازم نیست خودتو به زحمت بندازی دایی-ای بابا چرا مسئله به این کوچیکی رو انقدر بزرگ می کنید بابا یه مسافرت کوچیک که دیگه انقدر بحث و جدل نداره ؟؟ -چی چیو دایی یه مسافرت کوچیک معلوم نیست این پسره چه خوابی واسه ما دیده اصلا از کجا معلوم قصد اخاذی نداشته باشه بابا-بس کن بهرام یه بار بهت گفتم تو کاری که بهت ربطی نداره دخالت نکن دخترم تو هم برو تو اتاقت استراحت کن فردا خسته نباشی شب به خیری گفتم و برگشتم تو اتاقم باید از فردا تا یک ماه دیگه خودمو برای یه زندگی جدید اماده می کردم نگرانی همه وجودمو گرفته بود برای اولین بار از ارسان ترسیده بودم تا صبح نخوابیدم و فقط روی تخت غلت زدم صبح با بی حوصلگی چند تا تیکه لباس برداشتم و ریختم توی چمدون ساعت یک ربع به شش بود از اتاق بیرون اومدم همه خواب بودن رفتم تو حیاط منتظر شدم تا ارسان بیاد چند دقیقه ای نگذشته بود که سروکله دایی پیدا شد دایی-سلام تو هنوز نرفتی -سلام نه هنوز نیومده تو واسه چی از خواب بیدار شدی دایی-راستش اومدم قبل از اینکه بری یه چیزی ازت بگیرم -چی؟؟؟ دایی-میشه لطفا شماره انا خانمو بهم بدی؟؟ با تعجب گفتم:جانم!!!؟؟؟شماره کیو می خوای ؟؟؟ سرشو پایین انداخت دایی-انا خانم -اون وقت واسه چی؟؟؟ دایی-تو چیکار به این کار ها داری شماره رو بده -اولاحاج اقا از شما بعیده مزاحم دختر مردم شید ثانیا به انا می گم اگه خودش راضی بود بعدا شمارشو بهت می دم دایی-اولا من نمی خوام مزاحم ایشون شم و هدفم کار خیره ثانیا تو الان می خوای بری مسافرت معلوم نیست کی برگردی شماره رو رد کن بیاد -شرمندتم تا خودش اجازه نده نمی تونم خواست چیزی بگه که صدای بوق ماشین اومد بلافاصله از دایی خداحافظی کردم و رفتم تو کوچه ارسان جلوی در منتظرم بود با تاکسی اومده بود به ارومی بهم سلام کردیم راننده کمک کرد چمدونمو توی صندوق عقب بزارم توی راه هیچ کدوم حرفی نزدیم وقتی به فرودگاه رسیدیم ارسان کرایه راننده رو حساب کرد و رفتیم داخل سالن پرواز تاخیر نداشت و راس ساعت پرید ساعتی بعد توی فرودگاه رشت فرود اومد توی فرودگاه مرد نسبتا پیری منتظرمون بود اسمش اقا صفر بود خیلی هم مهربون و خوش اخلاق بود چند دقیقه ای توی راه بودیم تا به یه ویلا رسیدم ارسان گفت اینجا ویلای خودش و شریکش پیمانه ویلای شیک و مرتبی بود وقتی رسیدیم خانم اقا صفر رو هم دیدم اسمش ملوک بود اونم مثل اقا صفر مهربون و خوش اخلاق بود با کمک اقا صفر وسایلمو بردم طبقه وقتی به پاگرد طبقه دوم رسیدیم اقا صفر گفت:خانم وسایلتونو کجا بزارم؟ 2 اتاق در کنار هم قرار داشت خواستم چیزی بگم که ارسان اومد بالا ارسان-چرا اینجا وایسادید ؟ صفر-منتظرم ببینم خانم می خوان برن تو کدوم اتاق ارسان-نمی خواد اقا صفر تا همین جاشم زحمت کشیدی تو برو من وسایل خانمو می برم صفر-اخه اقا... ارسان-گفتم که خودم می برم برو مش صفر صفر-هرچی شما بگید اقا با اجازه مش صفر برگشت پایین ارسان چمدونا رو برداشت و در یکی از اتاق ها رو باز کرد هم چمدون من و هم چمدون خودشو داخلش گذاشت من هنوز بیرون ایستاده بودم از اتاق بیرون اومد ارسان-تو که هنوز اینجا وایسادی ؟؟؟نمی خوای بیای داخل اتاقو ببینی قبل از اینکه حرف بزنم دستمو گرفت و کشوندم داخل اتاق ارسان-چطوره می پسندی با بی تفاوتی شونه ای بالا انداختم -بد نیست خوبه ارسان-خوب نه و عالی اینجا عالیه این اتاق اختصاصا مال منه و از 3 ماه پیش که این ویلا را خریدیم هیچکسی تا حالا پاشو اینجا نگذاشته خیلی بهت افنخار دادم گفتم بیای اینجا پوزخند زدم -برو بابا تو هم قدمی به طرفم برداشت ارسان-تو چرا انقدر بی ذوقی دختر الان هرکسی بود می پرید بغل شوهرشو ازش تشکر می کرد که تو خلوتش راش داده اون وقت تو اینطوری می زنی تو ذوق من اون جلو می اومد من عقب می رفتم سکوت کرده بود برق نگاهش عوض شده بود دستشو به سمت دکمه های پیراهنش برد من با ترس عقب می رفتم تموم اعضای بدنم از ترس می لرزید همونطور که عقب می رفتم از پشت به در خوردم بهم رسید دودستش دوطرف من روی در گذاشت ارسان-نمی خوای ماه عسلمونو شروع کنیم ؟؟؟ صورتشو جلو اورد ارسان-حقشه به خاطر اون باری که لبمو گاز گرفتی الان تلافیشو سرت در بیارم فاصله صورتش تا من کم و کمتر می شد چشمامو بستم قلبم تند تند می زد صدای تقه ای که به در خورد باعث شد به سرعت چشمامو باز کنم ارسان خودشو عقب کشیده بود صدای مش صفر از پشت در اومد صفر-اقا تشریف بیارید پایین صبحونه اماده است حال ارسان هم پریشون بود رنگ و روش پریده بود با صدایی لرزون گفت:باشه الان می یایم مش صفر دکمه های پیراهنشو بست به ارومی رو به من گفت :فکر نکن از زیرش در رفتی ها من دست بردار نیستم خودمو کنار کشیدم ارسان دروباز کرد و از اتاق بیرون رفت نفس عمیقی کشیدم و به سرعت لباسامو عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم با این که میلی به خوردن صبحونه نداشتم اما چند لقمه ای به زور خوردم ارسان بعد از خوردن صبحونه با گفتن اینکه ظهر بر نمی گرده خونه از ویلا بیرون رفت ارسان علاوه بر ناهار برای شام هم پیداش نشد نزدیک های ساعت 12 شب بود که رفتم بخوابم وسایلمو برداشتم و رفتم تو یه اتاق دیگه و با خیال اینکه امشب رو از شر ارسان خلاص شدم خوابیدم نیمه های شب با صدای باز شدن در از خواب پریدم با دیدن ارسان وحشت همه وجودمو گرفت ارسان به ارومی گفت:جنابعالی به چه اجازه ای اومدی تو این اتاق از روی تخت بلند شدم ارسان-قرارمون که یادت نرفته -نه یادم نرفته ولی بزار برای یه وقت دیگه الان اصلا امادگیشو ندارم خواهش می کنم ارسان-ولی من حسابی امادگی دارم پس مشکلی نیست به سمتم اومد خواستم با دستام مانعش شم ولی نتونستم محکم بغلم کرد -تورخدا دست از سرم بردار ارسان-تو از چی میترسی اخه یعنی من انقدر وحشتناکم -بزار برای یه وقت دیگه ارسان-نمی شه دوباره از زیرش در میری ما باهم قرار گذاشتیم دوباره صورتشو به صورتم نزدیک کرد دوباره استرس همه وجودمو گرفت هر لحظه دعا می کردم این کابوس زودتر تموم شه نمی دونم چرا اما داشت گریه ام می گرفت قبل از اینکه لبای ارسان روی لبام قرار بگیره صدای فریاد اومد بازهم صدای مش صفر باعث شد نجات پیدا کنم صفر-اقا کمک ملوک ملوک داره از دستم می ره ارسان با نارضایتی منو ول کرد و از اتاق بیرون رفت دستمو روی قلبم گذاشتم و نفسی از روی اسودگی کشیدم از اتا ق بیرون اومدم و رفتم پایین چراغ ها روشن شده بود ارسان و مش صفر بالای سر ملوک خانم نشسته بودن ارسان با دیدن من سراسیمه بلند شد ارسان-حالش خوب نیست باید سریع برسونمیش بیمارستان منو و مش صفر می بریمش تو برو بالا بخواب مش صفر بلندش کن تا بریم -می خوای منم بیام ارسان-فکر نکنم لازم باشه تو برو استحرات کن ارسان و مش صفر از ویلا بیرون رفتن منم که حسابی خواب از سرم پریده بود برای اولین بار وارد محوطه خارجی وسلا شدم و رفتم کنار دریا به موج های بلند دریا خیره شدم چند ساعتی گذشت و من همچنان روبه روی دریا نشسته بودم و به کلاف سردرگم زندگیم فکر می کردم صدای پایی رو از پشت سرم شنیدم رومو که برگردوندم ارسانو دیدم نور ماه توی صورتش افتاده بود چهره اش خسته به نظر می اومد برای اولین بار با دقت اجزای صورتشو تجزیه و تحلیل کردم پیشونی بلند بینی قلمی چشم های به شدت مشکی و موهای پرپشت که اغلب نامرتب به نظر می اومد هنوز هم نمی تونستم نسبتی رو که با این پسر داشتم درک کنم با صداش از فکر بیرون اومدم ارسان-تو چرا اینجایی ؟؟چرا نخوابیدی؟؟؟ اومد و درکنارم نشست ارسان-نکنه منتظر من بودی ؟؟؟ -نه خوابم نمی اومد اومدم اینجا ...ارسان یه سوال بپرسم ارسان-شما دوتا سوال بپرس -ارسان نسبت من و توچیه با گیچی سری تکون داد ارسان-چی!!؟؟ -منظورم اینه که ارتباط من و تو چیه اصلا اصلا تو از کج یهو تو زندگی من پیدات شد؟؟؟ ارسان-نمی دونم -نمی دونی؟؟؟ ارسان-نه واقعا نمی دونم من تنها چیزی رو که می دونم اینه که بعد از مرگ امی دوست دخترمو می گم خیلی عوض شدم امی هیچ فرقی با بقیه دوست دخترام نداشت اما وقتی به خاطر سهل انگاری من جونشو از دست داد خیلی عذب وجدن گرفتم دیگه حوصله هیچکسو و هیچ چیز رو نداشتم همه فکر می کردن به خاطر عشق امیه که من اینطوری شدم ولی حقیقتش این بود که عذاب وجدان داشت منو داغون می کرد نه عشق وقتی برگشتیم ایران و تورو دیدم برام زیاد با بقیه فرقی نداشتی از نظر من تو یه دختر ساده بودی که با دوتا دوست دارم گفتانای داداشم عاشقش شدی بودی من فقط به تو به چشم زن ارتین گاه می کردم همین تا اون اتفاق افتاد تا اومدم به خودم بیام دیدم اون دختر ساده به خاطر من از خانوادش طرد شده تا اومدم بفهم چی به چیه دیدم اسمش تو شناسناممه نمی دونم چرا ولی وقتی به هوش اومدی و دیدی تو خونه منی وحمله کردی بهم ازت خوشم اومد شاید برای اینکه تازه داشتم می فهمیدم همچینم دختر دست پاچلفتی نیستی وقتی سرتو کوبوندی تو دیوار و من 1 روز تمام بالای سرت بودم تازه فهمیدم یه جورایی داری به دلم میشینی رفتار های تو با من خیلی بد بود ولی من هرچقدر بیشتر کم محلی می کردی بیشتر جذبت می شدم دیگه نمی خواستم از دستت بدم باید یه کاری می کردم تا تورو پابند خودم کنم اون شب تا اونجایی که جا داشتم مشروب خوردم انقدر که دیگه اختیار هیچی دستم نبود چیز زیادی از اون شب یادم نمی یاد راستش اصلا یادم نمی یاد چی بینمون اتفاق افتاد روز بعدش وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو بیمارستانم و ارتین و بابا بالای سرمن کم کم همه چی مثل یه فیلم از جلوی چشمام گذشت وقتی پرسیدم کجایی گفتن زدی و در رفتی تازه اون موقع بود که همه باور کردن هیچ بین من و تو نبوده و نیست باباتو و بهرام برگشتن ایران با بابات حرف زدم قسم خوردم حتی گریه کردم و گفتم که تو بی گناهی حالا نگرانی همه این شده بود که تو کجا رفتی من دائم با خودم می گفتم تو بالاخره پیدات میشه وقتی دو سه ماه گذشت و نیومدی حسابی بهم ریختم حوصله هیچکسو نداشتم جای خالی تو تو خونه بدجور منو عذاب می داد رفتم و ازت شکایت کردم با خودم گفتم شاید اینطوری زودتر پیدا شی هر روز منتظر بودم خبر دستگیرتو بدن تا دوباره دیدمتو و برای رضایت شرط مسافرت رو گذاشتم غزال من بهت علاقه پیدا کردم و دلم نمی خواد به هیچ قیمتی تورو از دست بدم -تو قرارمون عشق و عاشقی نداشتیم اقا ارسان مگه نه؟ ارسان-منظورتو نمی فهمم -منظورم خیلی واضحه اگه تو به من علاقه داری اگه تو به من وابسته شدی من نشدم متاسفم ارسان من هنوزم مثل روز اول ازت متنفرم اگه الانم اینجام به خاطر اینه که زودتر از این وضعیت خلاص شم یا درست ترش اینه که زودتر از دست تو خلاص شم بلند شدم و به طرف ویلا رفتم دیگه نمی خواستم به حرفاش گوش کنم ارسان-صبر کن ببینم..... اومد و روبه روم ایستاد مانع حرکتم شد ارسان-کجا سرتو انداختی پایین داری میری -چرا دست از سرم بر نمی داری؟؟؟ ارسان-تو منو دوست داری مگه نه؟؟؟ -نه من تنها حسی که بهت دارم تنفره می فهمی تنفر تو 1 سال از بهترین سال های زندگی منو خراب کردی بابا دوست داشتن که اجباری نیست !!! دستی تو موهاش کشید ارسان-به خاطر ارتینه نگو هنوز دوستش داری که خندم می گیره!!! -نه مطمئن باش من همون قدری که از تو متنفرم از خان داداشتم متنفرم حالا برو کنار می خوام رد شم ارسان-داری دروغ می گی تو هم از من خوشت می یاد مطئنم پوزخند زدم -ببیین سعی کن بفهمی من....ازت....متنفرم می فهمی متنفر ارسان-مهم نیست از الان به بعد تمرین کن دوستم داشته باشی -دیوونه شدی نه!!؟؟ ارسان-اره از دست تو از دست کارات از دست کلاف سردرگم احساساتت دارم دیوونه شدم تو تکلیفت با خودتم معلوم نیست -چرا درباره تو تکلیفم با خودم معلومه من ازت متنفرم می فهی متنفر حالا هم دارم روزشماری می کنم تا زودتر این مسخره بازیات تموم شه و برگردم و طلاق بگیرم ارسان-اگه نخوام طلاقت بدم چی؟؟؟ با عصبانیت گفتم :لعنتی قرارمون این نبود ارسان-از حالا به بعد هست -چه تو بخوای چه نخوای من ازت جدا می شم ارسان-تا من نخوام نمی تونی -نترس می تونم ارسان-نمی تونی -اره تو راست می گی نمی تونم برو کنار می خوام رد بشم می خوام برم بخوابم خیلی خستمه ارسان-اره راست می گی منم خسته ام با هم میریم می خوابیم -من با تو هیج جا نمی یام ارسان-چرا اگه من بخوام میای مچ دستمو گرفت و منو به طرف داخل خونه کشید تقلا می کردم تا دستمو از توی دستش بیرون بکشم ولی نمی تونستم قدرتش خیلی بیشتر از من بود منو برد داخل اتاق و پرتم کرد روی تخت تا به خودم بیام دیدم افتاده روم ارسان-از امشب به بعد باید سعی کنی منو دوست داشته باشی فریاد زدم -ازت متنفرم می فهمی متنفر..... فریادم تو گلو خفه شد هرچی دست و پا زدم و تقلا کردم نتونستم جلوشو بگیرم و بالاخره تسلیم شدم نزدیک های ظهر از خوب بلند شدم اصلا موقعیت خودمو به یاد نداشتم سرمو به چپ و راست چرخوندم نگام به لباس هام که گوشه ای از اتاق روی صندلی قرار داشت افتاد کم کم همه چیز رو به خاطر اوردم ....ارسان....من.... لب دریا....ابراز عشقش .....از روی تخت بلند شدم سرم گیج می رفت لباسامو به سختی پوشیدم باید عصبانی می بودم ولی نبودم ارسان فوق العاده مهربون و با احساس بود اما دیشب من به هیچ کدوم از ابراز احساساتش جواب ندادم نمی دونم چرا چرا نمی تونستم به خودم بقبولونم منم کم کم دارم بهش علاقمند می شدم از پله ها پایین اومدم بوی چایی و نون داغ بدجوری اشتهامو تحریک می کرد رفتم داخل اشپزخونه نگاهش به من افتاد با مهربونی و لبخند گفت:سلام عزیزم ....صبحت به خیر یه احساسس بهم می گفت نزنم تو ذوقش و مثل خودش مهربون جوابشو بدم اما یه حس دیگه بهم می گفت بهش کم محلی کنم و حالشو بگیرم با بی تفاوتی گفتم:علیک سلام ظهر شما هم به خیر دست از کار کشید و با تعجب به من نگاه کرد ارسان-خوبی؟؟؟ -نه خوب نیستم شما هم بهتره به جای بازجویی یه چیزی بدی من بخورم روی صندلی نشستم به سرعت همه چیز رو روی میز چید و خودش هم روبه روم نشست -کی برمیگردیم؟؟ زل زد بهم به چشماش نگاه کردم خستگی و بی خوابی از چشماش می بارید ارسان-کجا برگردیم؟؟؟ -شیراز می خوام زودتر مقدمات طلاق رو فراهم کنی تکه ای نون برداشت و کمی پنیر و گردو روش گذاشت و به طرف من گرفت ارسان-من که نمی فهمم تو چی می گی ؟؟؟حالا بیا فعلا اینو بخور تا بعد -من خودم دست دارم و می تونم واسه خودم لقمه بگیرم جواب منو بده لقمه رو جلوی من گذاشت ارسان-عزیزم من که دیشب بهت گفتم نمی خوام طلاقت بدم -تو که به اون چیزی که می خواستی رسیدی دیگه چرا این مسخره بازی هارو تموم نمی کنی ارسان-نه من به اون چیزی که می خواستم نرسیدم -لعنتی تو چی از جون می خوای می خواستی جسممو تصرف کنی که کردی دیگه چیرا دست از سرم برنمی داری ارسان-من هدفم تصرف جسم تو نبوده و نیست چون خودتم خوب می دونی اگه واقعا قصدم این بود همون موقع که تو خونم بودی به هدفم میرسیدم من قصدم تصرف قلب و احساسته ...خواهشا سعی کن بفهمی -ببین اگه صد سال هم بگذره من هیچ علاقه ای به تو پیدا نمی کنم سعی کن اینو ملکه ذهنت کنی از روی صندلی بلند شدم دستمو گرفت ارسان-بشین صبحونتو بخور بعدا برو -نمی خوام دستمو ول کن از روی صندلیش بلند شد و بدون اینکه دستمو ول کنه اومد سمتم و نشوندم روی صندلی ارسان-تو چرا فقط زبون زور و اجبار سرت می شه لقمه ای رو که از قبل گرفته بود از روی میز برداشت و به طرفم گرفت ارسان-بگیر بخور -مگه زبون حالیت نمی شه می گم نمی خوام لقمه جلوی دهنم گرفت ارسان-دهنتو باز کن -گفتم که نمی خوا.... لقمه رو به زور تو دهنم گذاشت زیادی بزرگ بود لپام باد شدن ارسان خنده اش گرفته بود به زور لقمه رو قورت دادم -مرض چرا میخندی ؟؟؟ ارسان-تو کی می خوای بزرگ شی بابا دیگه نزدیک 20 سالته هنوز باید به زور بهت غذا بدن ...خیلی خوب حالا خودت عین بچه ادم صبحونتو می خوری یا دوباره به زور متوسل شم -لازم نکرده خودم می خورم ارسان-خیلی خوب پس من دیگه برم از کنارم بلند شد -کجا مگه خودت گرسنه ات نیست؟؟بیا یه چیزی بخور ارسان-مگه واست مهمه!!!؟؟؟ شونه ای بالا انداختم -نه همینطوری گفتم هرجور راحتی ارسان-من باید برم بیمارستان پیش مش صفر و زنش تو هم صبحونتو خوردی برو تو اتاق استراحت کن خداحافظ -خداحافظ ................................ ارسان از ویلا بیرون رفت منم برگشتم تو اتاق بی حوصله و کسل بودم گوشیمو برداشتم دایی چند بار زنگ زده بود شمارشو گرفتم دایی-بله ؟ -به به سلام عرض شد حاج اقا دایی-علیک سلام هیچ معلومه دختر تو کجایی می دونی چند بار زنگ زدم چرا گوشیتو بر نمی داشتی؟؟؟ -داشتم صبحونه می خوردم ببخشید دایی-خدا ببخشه خب چه خبر خوش می گذره شمال -ای بدک نیست تو چیکار می کنی ؟؟؟ دایی-غزال من بهش زنگ زدم صاف سرجام نشستم -به کی زنگ زدی؟؟؟ دایی-به انا خانم -به به چشم و دلم روشن می بینم که مزاحم دختر مردم هم میشی ... خب حالا چی بهش گفتی ؟؟؟ دایی-هیچی...یعنی ...یعنی نمی دوستم باید چی بگم فقط سلام و احوالپرسی کردم و.... -خب بقیش؟؟ دایی-قرار گذاشتم بریم امروز با هم رستوران ناهار بخوریم ؟؟؟ -به به پس اقا رسول جنابعالی هم بله؟؟؟ دایی-اتفاقا بنده نخیر من نیتم پاکه دختر جون -دایی ولمون کن بعنی من باید باورم بشه جنابعالی با اون همه ادعا و اون انگشتر عقیق و اون دکمه یقه تا اخر بسته شده عاشق یه دختری مثل انا شدی ؟؟؟ دایی-اشکالش چیه؟؟؟ -سرتا پا اشکاله حاج اقا تو و انا یه دنیا با هم فاصله دارید دایی-عشق که این چیزا سرش نمی شه با خنده گفتم:دایی می بینم حسابی راه افتادی !!! دایی-مسخره می کنی؟؟؟ -من غلط بکنم اقااااا....من فقط می خوام بهت بگم اگه واقعا عشقی هم هست همین الان جلوش بگیر تو و انا خیلی با هم فرق دارید دایی- تو نگران نباش وقتی ازدواج کردیم تیپ و قیافشم عوض میشه -خیلی خوب بابا اصلا هرکاری می خوای بکنی بکن فقط خوب فکراتو کن که بعد پشیمون نشی کاری بامن نداری دایی-نه به ارسان هم سلام برسون خداحافظ قبل از اینکه گوشی رو قطع کنم چیزی به خاطرم اومد -راستی رسول تو شماره انا رو از کجا اوردی ؟؟؟ خندید دایی-هیچ وقت منو دست کم نگیر گوشی رو قطع کرد خواستم گوشی رو روی میز بذارم که دوباره زنگ خورد شماره انا روی نمایشگر افتاده بود جواب دادم انا-السلام علیک یا زنداداش -علیک سلام شیطون شدی دختر انا-کجای کاری شیطون بودم -یه چیزایی درمورد تو و دایی شنیدم انا-اوه ه ه منو باش می خواستم بهت خبر دست اول بدم -قبل از تو دایی بهم زنگ زد گفت ببینم نکنه یه وقت دایی چشم و گوش بسته منو سرکار بزاریا انا-حالا هم چی می گی چشم و گوش بسته هرکی فکر نکنه می گه چه دایی افتاب مهتاب ندیده ای داری !!!! -مگه نیست؟؟؟ انا-از قدیم گفتن نترس از ان که های و هوی دارد... -خیلی خوب حالا این حرفا رو ول کن ببین انا نمی خوام اذیتش کنی اگه نمی خوایش همین امروز بپیچونش انا-حالا تو از کجا مطمئنی من از داییت خوشم نمی یاد؟؟؟ -مشکوک می زنی !!! انا-نه مشکوک نمی زنم فقط راستش یه جورایی از داییت خوشم می یاد شاید باورت نشه ولی از ظاهرش خیلی خوشم اومده می دونی یه جوری با تمام پسرایی که تو اقوام و دور و بری ها هستن فرق داره راستش بدم نمی یاد شانسمو باهاش امتحان کنم -ببین انا بزار خیالتو راحت کنم دایی به قصد ازدواج داره بهت نزدیک میشه نه به قصد دوستی که تو بخوای شانستو باهاش امتحان کنی با دلخوری گفت:منم منظورم دوستی نبود غزال جون که تو اینطوری باهام حرف می زنی تو درمورد من چی فکر کردی ؟؟؟فکر کردی من چه جور دختریم ؟؟؟واقعا ازت انتظار نداشتم -خیلی خوب بابا ببخشید چه زود بهت برمی خوره حالا...اصلا این دایی بد عنق من پیشکش تو راحت شدی حالا خندید انا-راستی ارسان کجاست؟؟؟ -رفته بیرون انا-رابطتون چطوره ؟؟؟ با هم کنار اومدید نفسمو پر صدا بیرون دادم -نمی دونم ...واقعا نمی دونم انا-خیلی خوب دیگه مزاحمت نشم -برو به سلامت امروز ظهر هم بهت خوش بگذره خداحافظ گوشی رو قطع کردم و اومدم پایین بی هدف شروع به طی کردن عرض سالن کردم باید یه فکر اساسی میکردم هنوز باورم نمی شد ارسان بهم علاقه داره پسری که هر روز با یه دختر بود اصلا قابل اعتماد نبود باید راضیش می کردم همه چیز رو تموم کنه دیگه بیشتر از این نمی تونستم ادامه بدم ظرفیتم پر شده بود هنوز احساسی رو که به ارسان داشتم درک نمی کردم یه وقت هایی تنفر یه وقتایی دوست داشتن خودمم نمی دونستم چم شده بعد از چند ساعت صدای ماشین اومد از سالن بیرون اومدم ارسان ماشینو اورده بود داخل مش صفر زیر بغل ملوک خانمو گرفته بود به طرفشون رفتم ملوک خانم با دیدن من لبخند روی لبش اورد -خوبی ملوک خانم ملوک-الهی شکر خانم بهترم ببخش توروخدا شما رو هم نگران کردم -این حرفا چیه می زنی ملوک خانم ارسان اومد جلوم نگام بهش افتاد ارسان-مش صفر ملوک خانمو ببر تو اتاقتون استراحت کنه خودتم بمون پیشش استراحت کن دیشب تا حالا بیدار بودی صفر-اخه ناهار اقا.... ارسان-نگران نباش بالاخره از گشنگی که نمی میریم برو مش صفر برو مش صفر ملوک خانمو برد داخل اتاقشون گوشه ی ویلا تا وقتی که برن داخل اتاق من و ارسان با نگاهمون بدرقشون کردیم بعد هم رفتیم داخل روی مبل نشستم ارسان هم رو به روم نشست باید یه جوری از یه جایی شروع می کردم دنبال یه جمله مناسب بودم که راحتم کرد ارسان-چیزی می خوای بگی؟؟؟ ناخود اگاه باعصبانیت گفتم:نمی خوای این بازی مضحکی رو که راه انداختی تموم کنی ارسان-چی شده دوباره چرا انقدر ناراحتی ؟؟؟ -من خسته شدم ارسان-دوباره از چی؟؟؟ از جام بلند شدم داد زدم -از تو از این زندگی از خودم از همه چی چرا دست از سر من بر نمی داری لعنتی اونم از جاش بلند شد و روبه روم ایستاد ارسان-دست از سرت برنمیدارم چون زنمی چون دوست دارم می فهمی دوست دارم ....بهت که گفتم تو هم باید منو دوست داشته باشی می فهمی (فریاد زد )می فهمی بغضم ترکید -د اخه لعنتی دوست داشتن که اجباری نیست چرا نمی فهمی دوست ندارم بابا باید به کی بگم از هرچی عشقه تو دنیا متنفرم می فهمی متنفر چرا نمی ذاری به حال خودم بمیرم به ارومی جلو اومد و بغلم کرد اختیار اشکام از دستم در رفته بود ارسان سعی می کرد منو اروم کنه ولی من با خشم به سینش مشت می زدم نمی دونم چقدر گذشت که منو از خودش جدا کرد و نشوندم روی مبل خودش هم رفت تو اشپزخونه و با یه لیوان شربت برگشت کنارم نشست و شربتو داد دستم چند قلپ خوردم کمی اروم تر شده بودم ارسان-ببین هرچی بگی قبول می کنم ولی طلاق نه ؟؟؟نمیذارم ازم جدا شی فقط در یه صورت می تونی ازم جدا شی می دونی اون چیه؟؟؟ با استفهام بهش نگاه کردم ارسان-درصورتی که من بمیرم اون وقت راحت ازم جدا میشی رومو برگردوندم -تو قول دادی قول دادی طلاقم بدی ارسان-نمی تونم نمی تونم به قولم عمل کنم تو مال منی می فهمی مال من نیم ذارم دست هیچکس بهت برسه هیچکس بهتره اینو بفهمی از من نمی تونی فرار کنی بهتره قبول کنی الان زنمی باصدای زنگ در به خودم اومدم نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم ساعت دقیقا 11 بود از روی مبل بلند شدم و به طرف ایفون رفتم -کیه؟؟؟ (مهمون نمی خوای صاحبخونه) با شور و شوق گفتم:دایی رسول تویی!!!؟؟؟ (اره خودمم بابا درو باز کن بارون حسابی خیسم کرده) درو باز کردم گوشی رو سرجاش گذاشتم با خوشحالی پریدم در اپارتمانو باز کردم چند دقیقه ای طول کشید تا در اسانسور باز شد تا پاشو از اسانسور بیرون گذاشت پریدم بغلش -وای رسول باورم نمیشه اومدی اینجا دایی-خیلی خوب بابا حالا تو هم لهم کردی برو عقب ببینم دختر لوس از بغلش بیرون اومدم -خوشم می یاد هنوز عوض نشدی همونطوری گند دماغ و غیر قابل تحملی خندید دایی-خیلی خوب حالا بیا کمکم کن چمدونامو بیارم داخل نگاهی به چمدوناش انداختم -هوی چه خبره مگه قراره چند روز اینجا پلاس باشی برداشتی این همه وسایل با خودت اوردی دایی-بزارم بیام داخل عرقم خشک بشه بعد دونه دونه چشمه های مهمون نوازیتو رو کن چمدونا رو بردیم داخل دایی وقتی اومد داخل نگاهی از روی تحسین به خونه انداخت دایی-باریکلا از کی تاحالا انقدر خوش سلیقه شدی ؟؟؟؟دکور اینجا کارخودته؟؟؟ -اره کار خودمه ولی با کمک انا اسم انا ناخواسته از دهنم در رفته بود رسول با شنیدن اسم انا قیافش حسابی تو هم رفت سعی کردم یه جوری خرابکاریمو جمع کنم -راستی نگفتی ادرس اینجا رو از کجا اوردی ؟؟؟ بگی نگی هنوز قیافش تو هم بود دایی-یه جوری پیدا کردم دیگه -خب دایی می خوای تو برو تو اون اتاق (با دست به اتاق کنار اشپزخونه اشاره کردم)لباساتو عوض کن بیا منم برم یه چایی چیزی واست درست کنم دایی-باشه...راستی لباس بیرون تنته می خوای بری جایی؟؟؟ -نه از کارخونه برگشتم دایی-تا این وقت شب تو کارخونه چیکار می کردی ؟؟؟ -چند ساعتی هست اومدم منتهی وقت نشد لباسامو عوض کنم یه خورده فکرم مشغوله دایی-اتفاقی افتاده -نه......یعنی اره ..حالا برو لباساتو عوض کن برات تعریف می کنم دایی یا چمدوناش داخل اتاق رفت منم رفتم لباسامو عوض کردم و رفتم تو اشپزخونه و گذاشتم اب جوش بیاد بعد از چند دقیقه دایی اومد توی اشپزخونه و روی صندلی نشست دایی-خب تعریف کن ببینم شراکت با ارسان چطوره با کمی مکث گفتم:افتضاح خیلی افتضاح اومدم و رو به روی دایی نشستم دایی-چرا؟؟؟ اون بیچاره که هرکی رو اذیت کنه با تو کاری نداره بالاخره یه روزی عاشقت بوده و گمونم الانم باشه -دایی ارسان خیلی عوض شده خیلی زیاد همه چیزش حرف زدنش لباس پوشیدنش مهم تر از همه اخلاقش باورت می شه شاید بشه گفت تنها چیزیش که عوض نشده دختر بازیشه با هزار نفر دوسته دایی-ارسان پسر خوبیه کاری به دختر بازیش ندارم ذاتش پاکه اگرم بد اخلاق شده باشه تقصیر توئه تو خیلی اذیتش کردی فقط من می دونم وقتی داشتی دوباره با ارتین نامزد می کردی چه حسی داشته غزال تو اونو خورد کردی -اره راست می گی اذیتش کردم ولی ولی الان می خواد انتقام 6 سال پیشو ازم بگیره دایی با سردرگمی پرسید:نمی فهمم چی می گی داستان شرط بندی رو برای دایی مو به مو تعریف کردم وقتی تعریفم تموم شد دایی با عصبانیت از روی صندلی بلند شد دایی-جدا که خیلی احمقی د اخه دختر ادم سر همچین چیزی شرط می بنده جدا که احمقی حالا می خوای چه غلطی کنی -چه جالب دایی تو هم مثل انا با هام برخورد کردی اون دقیقا مثل تو کلی فحش بارم کرد دوباره با شنیدن اسم انا قیافش تو هم رفت دایی-میشه ازت خواهش کنم دیگه اسمشو جلوی من نیاری؟؟؟ - فکر می کردم فراموشش کردی دایی-اره فراموشش کردم چند ساله فراموشش کردم حالا این حرفا رو ول کن تو می خوای چیکار کنی ؟؟؟ -خب راستش تا قبل از اومدن شما می خواستم بهش جواب مثبت بدم ولی الان میبینم نمی تونم حق با شماست من خوردش کردم ولی ولی نمی تونم تحمل کنم بخواد ازم انتقام بگیره (چند لحظه ای مکث کردم و بعدش دلمو به دریا زدم)از کارخونه می گذرم دایی-بعدش می خوای چیکار کنی مگه چقدر پس انداز داری -بالاخره شاید یه جایی استخدامم کنن دایی-با این مدرکی که تو داری من چشمم اب نمی خوره جایی استخدامت کنن -از گشنگی بمیرم بهتر از اینه که ارسان اذیتم کنه دایی-خود کرده را تدبیر نیست ....من دیگه برم بخوابم خیلی خسته شدم -راستی نگفتی واسه چی اومدی شیراز دایی-یه سمینار پزشکی دعوت دارم ....حالا می خوای چیکار کنی می خوای بهش زنگ بزنی و بگی پیشنهادشو رد کردی -نه گفت راس 12 منتظر اس ام اسه اگه اس ام اس ندادم یعنی قبول نکردم دایی-خیلی خوب شب به خیر -ای وای اب گذاشتم جوش بیاد واسه چایی دایی-میل ندارم عزیزم شب به خیر -شب به خیر بعد از رفتن دایی واسه خودم چایی دم کردم ساعت از12 گذشته بود سرمو روی میز گذاشتم پلکام روی هم افتاد با صدای زنگ موبایلم چشمامو باز کردم شماره انا افتاده بود با خواب الودگی جواب دادم -بله؟؟؟ انا-بله و بلا چی شد چیکار کردی قبول کردی نه ؟؟؟من می دونستم خودم می دونستم تو خیلی احمقی اخه واسه چی قبول کردی.... -وای یه لحظه صبر کن بابا تو هم پشت سر هم جمله ردیف می کنی محض اطلاع جنابعالی تصمیم گرفتم از کارخونه بگذرم الانم می خوام برم دفتر وسایلمو جمع کنم انا-خیلی خوب من الان جلوی اپارتمانتم درو باز کن بیام بالا با هم بریم دومتر از جام پریدم -کجایی؟؟؟ صدای زنگ ایفون بلند شد انا-مگه کری می گم جلو اپارتمانتم درو باز کن با حرص گفتم :داخه تو واسه چی بلند شدی اومدی اینجا؟؟؟ انا-وا پناه بر خدا خب دلم خواسته دایی از اتاق بیرون اومد از قیافش معلوم بود از خواب پریده دایی-کیه این وقت صبح ؟؟؟چرا ایفونو جواب نمی دی قبل از اینکه بتونم کاری کنم دایی گوشی رو برداشت دایی-کیه انا از پشت تلفن گفت:این دیگه کیه غزال؟؟؟ دایی-چرا جواب نمی دی مردم ازار گیج شدم -انا دایی رسوله با صدای بلند گفت:چی گفتی رسوله؟؟؟ دایی بعد از چند بار گفتن کیه گوشی رو با عصبانیت سرجاش گذاشت و اومد توی اشپزخونه دایی-این وقت صبح این جا چه خبره ؟؟؟راستی داری با کی حرف می زنی؟؟؟ انا-ببین غزال من پایین منتظرتم گوشی رو قطع کرد دایی-تو چته ؟؟؟ چرا رنگت پریده با من و من گفتم:من ...من هیچی دایی-با کی حرف میزدی؟؟ -یکی از دوستام بود ...دایی من باید برم کارخونه چیزامو بردارم دایی-پس صبر کن منم حاضر شم باهات بیام -نه نهههه نمی خواد خودم میرم دایی-خب می خوام بیام ارسانو ببینم -حالا وقت زیاده شما امروز استراحت کن منم میرم زود میام دایی-یعنی چی ؟؟؟گفتم می خوام بیام بگو چشم چرا انقدر بهونه میاری -اخه دایی می دونی ...انا اومده دنبالم می خوام با انا برم دایی-خودش بود زنگ خونه رو زد نه؟؟؟ -اره کمی مکث کرد و بعد با خونسردی گفت :باشه اشکالی نداره همه با هم میریم -چی!!!؟؟؟؟ دایی-می خوام بهش نامزدیشو تبریک بگم از نظر تو اشکالی داره ؟؟ اخه.... دایی-دیگه اخه و اگر و اما نداریم من سه سوته حاضر می شم تو هم برو حاضر شو قبل از اینکه بتونم مخالفتی کنم دایی پرید تو اتاق منم رفتم تو اتاقمو حاضر شدم با خودم گفتم اول و اخرش که چی بالاخره باید با هم رو به رو بشن یا نه دایی به قول خودش سه سوته حاضر شد تا رفتیم پایین هزار بار مردم و زنده شدم انا پایین به مزدا3 سفیدش تکیه داده بود و سرش تو موبایلش بود دایی پشت سر من می اومد -سلام سرشو بلند کرد با دیدن رسول خنده روی لبش جمع شد رسول اومد و کنار من ایستاد هردو بهم خیره شدن بعد از چند لحظه رسول نگاشو از انا گرفت رسول-با ماشین من میریم -اخه انا ماشین اورده دایی رسول-بعد که برگشتیم ایشون می تونن ماشینشونو بردارن این همه راه از اصفهان تا اینجا با لند کروزم نیومدم که بزارم اینجا خاک بخوره انا سرشو پایین انداخته بود انا-نه مرسی من مزاحمتون نمیشم رسول-بالاخره ما که داریم میریم شما رو هم می بریم رسول به طرف ماشینش رفت انا با عصبانیت اومد پیشم انا-اینو دیگه واسه چی اوردی با خودت -من چه می دونم بابا خودش گیر داد گفت می خوام بیام انا-من نمیام -اول و اخرش که چی تا کی می خواید خودتونو از هم قایم کنید انا-زبونش از نیش مار بدتره -اگه الان نیای یعنی جا زدی اونم به اندازه تو مقصر بوده رسول پیچید جلومون من در جلو رو باز کردم و نشستم کنار رسول انا هم عقب پشت سر من نشست رسول بعد از یه خورده ور رفتن با با سی دی ها بالاخره یه سی دی گذاشت با شنیدن صدای ...... با تعجب بهش نگاه کردم خودش خوب می دونست انا از .....خوشش نمی یاد با این کارش نشون داد می خواد از همین الان اعلان جنگ بده شده بود مثل ارسان از توی اینه به انا نگاه کردم قیافش تو هم رفته بود بعد از چند دقیقه رسول سکوت رو شکست رسول-راستی انا خانم چه خبر از اقا امیر خوب که هستن انشاا... انا-بله خوبن رسول-امیدوارم اینبار یه موقعیتی پیش بیاد تا ایشونو زیارت کنیم حقیقتا خیلی دوست دارم بدونم این اقا امیر چه شکلی و چه تیپی هستن که شما به خاطرش به همه چی پشت پا زدی انا-میشه خواهش کنم ادامه ندید اقا رسول رسول-ای وای چی شد به دختر شاه پریون بر خورد مگه دروغ می گم مگه به خاطر همون اقا امیر نبود که منو ول کردی بعدشم کلی بهونه اوردی تا خود تو تبرئه کنی هر جا نشستی گفتی من گیر می دم گفتی من گفتم باید چادر بپوشی انقدر گفتی و گفتی تا همه باورشون شد من خشک مذهبیم ویه ادم عقب افتاده انا-همه رو گردن من ننداز تو خودتم مقصر بودی یادت رفته چقدر چپ می رفتی راست می اومدی بهم گیر می دادی یادت رفته دیگه این اخریا نمی ذاشتی تو هیچ مراسمی برقصم نمی ذاشتی یه لباسی که دلم می خواد بپوشم رسول-بد بود نمی خواستم دست هر کس و ناکسی بهت بخوره بد بود نمی ذاشتم نگاه کسی به بدنت بیافته انا-اینا همش بهونس تو هیچ وقت به عقاید من احترام نگذاشتی رسول-مگه تو گذاشتی انا-تو از اولش می دونستی من چه جوریم بیخودی بهونه نگیر حالا هم نگهدار می خوام پیاده شم می خواستم چیزی بگم که رسول نگذاشت و با عصبانیت گفت:با تمام این حرفا بهت تبریک می گم که بالاخره با کسی ازدواج کردی که اجازه می ده ازاد باشی با هرکسی دلت می خواد برقصی هر لباسی هم که دلت می خواد بپوشی خوشحالم از اینکه می بینم حالا به راحتی تو بغل هرکسی که می خوای میری بدون اینکه شوهرت بهت گیر بده انا-کافر همه را به کیش خود پندارد -بس کنید دیگه رسول ماشین رو گوشه ای از خیابون متوقف کرد انا درو باز کرد انا-واقعا برات متاسفم اقای پزشک جراح مغز و اعصاب ....غزال خداحافظ تا پاشو بیرون گذاشت رسول پاشو روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد با عصبانیت سرش فریاد زدم:تو خجالت نمی کشی با دختر مردم اینطوری برخورد می کنی اصلا تو به چه حقی اینجوری باهاش حرف زدی لعنتی مگه خودت کم اذیتش کردی داخه انصافت کجا رفته فریاد زد:تو دیگه نمی خواد از انصاف حرف بزنی خودت یادت رفته چه جوری ارسان بدبختو له کردی یادت رفته به خاطرت چه زجری کشید یادت رفته وقتی داشت برات له له می زد جنابعالی با اقا ارتین که یه روز مثل اشغال از زندگیش بیرونت انداخت خوش بودی اصلا می دونی همتون عین همید فقط ادعا می کنید وفادارید انگ هرچی بی وفاییه تو دنیا به ما می زنید ولی خودتون پاش برسه از همه بی وفا ترید اب نیست وگرنه همتون شناگر ماهری هستید .... -بس کن دیگه...نگهدار وسط خیابون پاشو رو ترمز گذاشت صدای بوق ماشین های پشت سرمون داشت کرم می کرد از ماشین بیرون پرید به سرعت از خیابون رد شد خودمو به صندلی راننده رسوندم و ماشینو به حرکت دراوردم ماشینو گوشه خیابون پارک کردم و سرمو روی فرمون گذاشتم تا کمی التهاب درونیم کم شه بعد از چند دقیقه به طرف کارخونه روندم ماشینو تو محوطه بیرونی کارخونه پارک کردم و رفتم داخل دفتر مثل همیشه دفتر شلوغ و پر سر و صدا بود خیلی اروم بدون اینکه کسی متوجه شه رفتم داخل اتاقم نگاهی به فضای اتاقم انداختم دور تا دورش کتاب چیده بودم بیشتر شبیه کتاب خونه بود تا یه دفتر کار به طرف یکی از قفسه ها رفتم و بی حوصله یکی از کتاب ها رو برداشتم با صدای باز شدن در به عقب برگشتم مثل هیشه اروم محکم و یه تبسم کوچیک روی لبش ارسان-روز به خیر -روز شما هم به خیر اومد و کنارم ایستاد مثل همیشه دستاشو تو جیب شلوارش کرد ارسان-تا دیشب فکر می کردم می خوای به هر قیمتی که شده کارخونه رو برای خودت نگه داری ولی مثل اینکه اشتباه می کردم همچینم عاشق این کارخونه نیستی کتابو بستم -هستم خیلی زیاد چون چون تو این چند سال از جون و دل مایه گذاشتم ولی نمی تونستم با تو کنار بیام سرشو کنار گوشم اورد و اروم گفت : ترسیدی نه؟؟؟؟ سرمو کنار کشیدم -فکر کن اره ترسیدم حالا هم می خوام از دستت فرار کنم تا دیگه دستت بهم نرسه ارسان-به هر حال مطمئن باش من بالاخره تلافی همه کاراتو سرت در می یارم -علنا داری تهدید می کنی نه؟؟؟ اقای محترم تهدید کردن جرمه ارسان-شکستن دل ادما چی اون جرم نیست (سکوت کرد من هم ساکت شدم چون جوابی براش نداشتم)به هر حال منتظر یه حال گیری اساسی باش -مگه گوشات نمی شنون گفتم تهدید جرمه ارسان-اینو اقای نیما کشوری وکیل پایه 1 دادگستری بهت گفته ؟؟؟ - فکر کن اره.....راستی میشه بگی الان برای چی اومدی تو اتاق ؟؟؟ ارسان- در جواب سوالت باید بگم دلم خواست شما مشکلی دارید ؟؟؟ -نه خیر شما راحت باشید ارسان-هستم بعد از چند لحظه مکث گفت:انشاا... تا امروز عصر اینجا تخلیه است دیگه ؟؟؟ -امیدوارم ارسان-راستی حالا که دارید میرید یه پیشنهاد کار دارم واستون -پیشنهاد؟؟؟؟.....دوباره چه خوابی واسم دیدی ؟؟؟ ارسان-خب خانم ضیایی رو دارم منتقل می کنم یه جای دیگه و به جای ایشون به منشی احتیاج دارم پوزخند زدم -حتما توقع داری با مدرک مهندسی بیام منشی جنابعالی شم قراراتو با دوست دخترات تنظیم کنم ارسان-اگه شما مهندسی صنایع غذایی داری ما دکتراشو داریم پس لازم نیست هی این مدرک نیمچه مهندسی رو به رخ من بکشی در ضمن بهتره مدرکتونو بزارید دم کوزه ابشو بخورید -بله جناب دکتر لازم باشه دم کوزه هم میذارمش ارسان-به هر حال این یه پیشنهاد بود همین -ببین من از گشنگی هم بمیرم زیر دست تو یکی کار نمی کنم با خنده مسخره اش گفت:هرجور راحتید خانم مهندس روز خوش به طرف در رفت ارسان-به پیشنهادم فکر کن خانم سازگار دیر بجنبی همین سمت منشی گری هم از دست پریده در بسته شد با عصبانیت کتابو پرت کردم سمت در .پسره احمق همین کم مونده بیام منشی جنابعالی دوباره نگاهی به قفسه های کتاب انداختم و زیر لب با حرص گفتم اخه یکی به من بگه این همه کتاب واسه چی می خواستی رفتم و روی صندلیم نشستم و با بی حالی به دور و بر نگاه کردم .تقه ای به در خورد بعد در باز شد نیما بود سرشو اورد داخل نیما-اجازه هست ؟ -بیا تو اومد داخل نیما-ببینم این پسره داره راست می گه؟؟؟ -کدوم پسره نیما-ارسانو می گم دیگه -مگه چی گفته؟؟؟ نیما-هیچی امروز اومد دفترم گفت داری سهمتو بهش واگذار می کنی ...چرت می گفت دیگه نه؟؟ با بی نفاوتی شانه ای بالا انداختم نیما-بالاخره اره یا نه؟؟ -فکر کن اره نیما-فکر کن اره یعنی چی ؟؟؟چرا درست جوابمو نمی دی تو بدون مشورت با من که ناسلامتی وکیلتم سهمتو واسه چی واگذار کری به این پسره -جناب کشوری مجبور شدم؟؟ نیما-اون وقت چی باعث شده جنابعالی مجبور شید ؟؟؟ -اگه بهت بگم عصبانی می شی ولش کن نیما-چی چی رو ولش کن من وکیلتم باید بدون چی به چیه ؟؟؟ -یه شرط بندی احمقانه باعث شد سهممو دو دستی تقدیم اقا کنم نیما-دوباره چه غلطی کردی خانم مهندس -ول کن تورو خدا گیر نده دیگه حالا بعد بهت می گم الان اگه بهت بگم می خوای وایسی دعوا کنی دیگه منم حوصله ندارم بعدا بهت می گم نیما-این بعدا دقیقا یعنی کی ؟؟ -چه می دونم اصول دین می پرسی گفتم زنگ می زنم دیگه نیما-خیلی خوب هرجور راحتی راستی اومدم اینم بهت نشون بدم تازه نگاهم به روزنامه ای که تو دستش بود افتاد روزنامه رو روی میز گذاشت به تیتر اول روزنامه نگاه کردم ((راه اندازی مجدد کارخانجات محصولات لبنی شریف با مدیریت ارسان شریف)) به نیما نگاه کردم -این یعنی چی اینا که ورشکست کرده بودن نیما-اره ولی ارسان دوباره داری خط تولید رو راه اندازی می کنه وضعش خیلی توپ شده اگه این کارخونه هم کامل نصیبش شه می شه یکی پولدارترین کارخونه دارای کشور -همینه دیگه اگه شانس با ادم باشه همینطوری می شه انگار نه انگار چند سال پیش که با هم زندگی می کردیم فقط یه اپارتمان زپرتی و یه 206 داشت و یه شرکت در پیت صادرات گیاهای دارویی حالا اقا هم دوتا کارخونه داره هم اون شرکت زپرتی رو گسترش داده منم که هیچی دیگه کارم به جایی رسیده که پیشنهاد منشی گری می ده نیما با تعج ابروهاشو بالا برد نیما-چی گفتی الان؟؟؟ -مگه نمیشنوی می گم زل زده به من می گه برو مدرک مهندسیتو بزار دم کوزه ابشو بخور و بیا اینجا بشو منشی الواتی های من نیما-چی بگم وا... تو که تعریف نمی کنی ببینم چی شده -گفتم که بعد بهت می گم فعلا یه فکر به حال من کن این همه کتابو چیکار کنم نیما-می خوای تو برو من ترتیبشو می دم -نه بابا زحمتت می شه نیما-تعارف که ندارم باهات گفتم خودم واست ترتیبشو می دم -خیلی خوب پس من برم خونه یه خورده حالم خوب نیست امروز رسول گند زد به اخلاقم رفت نیما-رسول!!!!؟؟؟؟ با دست زدم رو پیشونیم -ای وای یادم رفت بهت بگم رسول دیشب اومد شیراز نیما-جدا !!!!پس چرا به من خبر نداد -چه می دونم بابا سرش شلوغه دیگه الانم برای یه سمینار پزشکی اومده نیما-باشه حالا خودم بهش زنگ می زنم تو هم برو استراحت کن -از روی صندلیم بلند شدم و به طرف در رفتم قبل از اینکه از اتاق بیرون برم برگشتم به طرف نیما -مطمئنی واست زحمت نمی شه نیما-کارای شما واسه ما زحمت نیست رحمته در جواب محبتاش لبخند زدم دوباره رومو برگردوندم وخواستم از در خارج شم که دوباره دلم راضی نشد و برگشتم سمتش نیما-چی شد دوباره ؟؟؟ -نیما تو این چند سال تو خیلی واسه من زحمت کشیدی من واقعا نمی دونم کی می تونم زحمتاتو جبران کنم نیما-جنابعالی خراب کاری نکن و اتو دست ارسان نده جبران کردن پیشکش حالا هم برو دیگه -باشه خداحافظ از دفتر بیرون اومدم نگاهم به خانم ضیایی افتاد طبق معلوم سرش شلوغ بود داشت با این و اون سروکله می زد دوباره بی سر صدا از کارخونه بیرون اومدم و سوار لند کروز دایی شدم راه افتادم توی ماشین دوباره فکرم درگیر گذشته شد ...................................... به هزار بدبختی ارسانو راضی کردم زودتر برگردیم شیراز تحملش برام سخت شده بود محبتاش برای اینکه منو به طرف خودش جذب کنه نتیجه عکس می داد توی قلب من واقعا جایی برای ارسان نبود با اینکه تنفرم نسبت ارتین فقط تلقینی بود اما از ارسان قلبا متنفر بودم و خودمم نمی فهمیدم چرا ......وقتی برگشتیم شیراز بر خلاف اجبار و خواهش های ارسان برگشتم خونمون همه از اینکه من و ارسان قراره چه تصمیمی بگیریم گیج بودن اما من خوب می دونستم باید چیکار کنم باید هرجور شده بود از ارسان جدا می شدم جدایی از ارسانو تنها راه نجاتم می دیدم دایی می خواست رسما از انا خواستگاری کنه اما منتظر بود ببینه من و ارسان قراره چیکار کنیم دایی تو یکی از بیمارستان های شیراز مشغول کار شده بود و قصد بازگشت به اصفهانو نداشت بهرام هم کلافه تر از همیشه بود کم و بیش فهمیده بودم با نامزدش سارا که تو تهران زندگی می کرد مشکل بهم زده هیچ وقت رابطه بهرام با نامزدشو درک نکردم خودش شیراز بود نامزدش تهران رابطشون فقط تلفنی بود حتی از بابا شنیدم وقتی فرانسه هم بودن بهرام فقط تلفنی جویای حال نامزدش می شده منم سارا فقط یکبار اونم تو مراسم خواستگاری دیده بودم ...... یه جورایی زندگی هممون تو هاله ای از ابهام بود بابا مشکل دانشگاه رفتنمو حل کرده بود و مثل همیشه این درس خوندن بود که فقط باعث تغییر روحیه ام می شد ارسان هر روز به یه بهانه ای می اومد پیشم هر چقدر سعی می کردم کم دایی می اد دنبالم دلخور شد ولی قبول کرد من هم با خیال راحت بعد از اتمام کلاسام رفتم تو کافی شاپ کنار دانشگاه مثل همیشه کافی شاپ شلوغ بود یه میز خالی انتخاب کردم و نشستم همه چه دختر چه پسر با دوستاشون اومده بودن اونجا فقط من اونجا تنها بود همیشه همینطوری بودم تنها و بدون هیچ دوست و رفیق قهوه و کیک سفارش دادم و با حسرت به بقیه نگاه کردم نمی دونم چقدر گذشت که صدایی از پشت سرم شنیدم (اجازه هست اهو خانم) جرات برگشتن به عقب رو نداشتم تن صداش هنوز هم مثل قبل بود صدایی اشنا که برای اولین بار قلبمو تسخیر کرده بود همون کسی که فکر می کردم همون قدر که دوستش دارم دوستم داره همون کسی که به راحتی از من گذشت وقتی دید عکس العملی نشون نمی دم میز رو دور زد و اومد و مقابلم به صندلی اشاره کرد ارتین-اجازه هست ؟؟؟ وقتی دید عکس العملی انجام نمی دوم صندلی رو عقب کشید و نشست چند لحظه ای به سکوت گذشت تا اینکه سکوت رو شکست ارتین-دلم برات تنگ شده بود .....خوبی ؟؟؟ دوباره همه چیز مثل فیلم از جلوم گذشت صدای ارتین توی سرم پیچید ( فکر کردی واسه چی بهت نزدیک نمی شد چون ازت خوشش نمی اومد ....ارتین به تو به چشم سکو پرتاب نگاه می کرد) کیفمو برداشتم و از روی صندلی بلند شدم تا خواستم قدمی بردارم دستمو گرفت ارتین-بشین باهات کار دارم -من هیچ حرفی با یه ادم نامرد مثل تو ندارم ارتین-توروخدا یواش تر حرف بزن ببین من باید باهات حرف بزنم -گفتم که حرفی ندارم ارتین-ولی من دارم گارسون در حالیکه با تعجب به ما نگاه می کرد و اومد و قهوه و کیک رو روی میز گذاشت -دستمو ول کن می خوام برم ارتین-تا حرفامو نشنوی نمی ذارم بری -مگه کری می گم حرفی ندارم با خشونت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و به طرف صندوق رفتم و پول قهوه و کیک خورده نشده رو حساب کردم بعد هم با بی اعتنایی نسبت به ارتین از کافی شاپ بیرون اومدم پشت سرم می اومد ارتین-خواهش می کنم یه لحظه صبر کن بابا باهات کار دارم بی انصاف وارد کوچه ای که ماشینمو پارک کرده بودم شدم و به طرف ماشینم رفتم درو باز کردم خواستم سوار شم که درو بست ارتین-باور کن فقط یه لحظه یه لحظه باهات کار دارم -چیه ...دیگه چی می خوای زود بگو باید برم ارتین-غزال منو ببخش من ...من اشتباه کردم با طعنه گفتم :جدا ....چه زود به این نتیجه رسیدی!!! ارتین-ببین من اون موقع تو شرایط خوبی نبودم من دربارت اشتباه کردم و حالا می خوام جبرا.... -بس دیگه این بچه بازی هارو تموم کن دیگه داری حوصلمو سر می بری من دیگه با تو با کسی که فقط به قصد به دست اوردن کارخونه پدرم بهم نزدیک شد با کسی که مثل یه اشغال از زندگیش پرتم کرد بیرون کاری ندارم دستتو بردار می خوام برم رومو به طرف شیشیه ماشین برگردوندم ارتین-غزال باور کن داری اشتباه می کنی من ...من دوست دارم اخ ...اخ به عقب برگشتم با دیدن ارسان خون تو رگ هام منجد شد از پشت دست ارتین و گرفته بود و داشت دستشو می پیچوند ارسان-گفتی کیو دوست دارم ؟؟؟ ارتین-اخ ...اخ دستمو ول کن دیوونه مریض ارسان-به چه حقی مزاحم همسر من شدی ؟؟؟ ارتین-این خانم یه روزی نامزد من بوده اخ...اخ ول کن دستمو وحشی ارسان-در حال حاضر نامزد سابق جنابعالی همسر همسر بنده اس شما هم یه بار دیگه مزاحمش بشی بد میبینی خان داداش دستشو ول کرد ارسان-کی از اون جهنم دره فرار کردی و برگشتی ها؟؟؟ ارتین-فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه دوباره دستشو گرفت ارتین-ول کن دستمو دیوانه اصلا به تو چه مگه من باید به تو توضیح بدم دلم خواست بیام غزاله رو ببینم به تو چه؟؟؟ دستشو محکم تر پیچوند صورت ارتین از شدت درد قرمز شده بود ارسان-اولا غزاله نه و خانم سازگار ثانیا اگه یه بار دیگه این دور وبر ببینمت می کشمت فهمیدی ؟؟ ارتین-اره فهمیدم دستمو ول کن دارم می میرم ارسان-نشنیدم بلند تر ارتین-گفتم باشه دستشو ول کرد ارسان-هری با دست دیگه اش دستشو مالش داد ارتین-من بعدا باهات حرف غزاله قبل از اینکه ارسان واکنشی نشون بده پا به فرار گذاشت و از کوچه بیرون رفت چند لحظه بعد ارسان با عصبانیت رو به من گفت:مگه نگفتی داییت میاد دنبالت بی اعتنا رومو برگردوندم و در ماشینو باز کردم ارسان-نگفتی این انیجا چیکار می کرد دوباره برگشتم به عقب -من چه می دونم ارسان-جدا....یعنی تو واقعا نمی دونی ؟؟؟ -نه نمی دونم ارسان-تو گفتی و منم باورم شد -دلیلی نمی بینم بخوام به جنابعالی توضیح بدم ارسان-ببین غزاله اعصاب منو خورد نکن -مثلا اگه اعصابت خورد شه می خوای چه غلطی کنی اصلا می دونی چیه دلم خواست باهاش حرف زدم اصلا ...اصلا هنوز دوستش دارم ..... هنوز جملمو کامل نکرده بود که یهو گیج شدم سوزش عجیبی روی گونه هام احساس می کردم با تعجب بهش نگاه کردم باورم نمی شد روم دست بلند کرده ارسان می خواستم چیزی بهش بگم سرش داد بزنم دلم می خواست تلافی کارشو سرش در بیارم ولی نتونستم رومو ازش برگردوندم و در ماشینو باز کردم و نشستم هنوز خودشم گیج بود اما یهو به خودش اومد تا من خواستم پامو روی گاز بزارم اومد و در ماشینو باز کرد و کنارم نشست -برو بیرون جوابی نداد -مگه کری نمی شنوی گمشو بیرون وحشی ارسان-معذرت می خوام دست خودم نبود به خدا نمی خواستم.... -نمی خوام هیچی بشنوم هیچی فقط برو بیرون ارسان-تو منو عصبی کردی -برو بیرون ارسان-راه بیافت -تو گورتو گم کن من راه می افتم ارسان-بی انصاف اگه جای من بودی عصبی نمی شدی زنت وایسه جلوت زل بزنه تو چشمات بگه یکی دیگه رو دوست داره شمرده شمرده گفتم:من زن تو نیستم می فهمی نیستم بهتره اینو تو کلت فرو کنی ارسان-چیه دوباره چشمت به ارتین خورد فیلت یاد هندوستون کرد -به جنابعالی هیچ ارتباطی نداره ارسان- ببین تو زن منی و همه کارات به من ربط داره سعی کن این مسئله حالیت شه -تو هم سعی کن این مسئله حالیت شه که من زنت نیستم که من ....که من ....ازت بدم می یاد هیچ علاقه ای بهت.... دوباره با لب هاش لبامو بست می خواستم مانعش شم اما نمی تونستم هیچ راه فراری نداشتم بالاخره بعد از چند لحظه زجر اور ولم کرد ارسان-یه چند وقت پیشم نبودی یه چیزایی رو یادت رفته -کثافت....کثافت ...ازت بدم می اد ازت متنفرم متنفرم ارسان-راه بیافت جوابی ندادم فریاد زد :بهت می گم راه بیافت نمی شوی پامو روی گاز گذاشتم ارسان-برو خونه من -من تو خونه تو پا نمی ذارم ارسان-مگه دست خودته تو زن منی باید تمکین کنی -برو بابا تو هم من از خونه بابام جم نمی خورم ارسان-باشه عیب نداره پس امشب منتظر پلیس باش -هیچ غلطی نمی تونی بکنی ارسان-حالا می بینی .....حالا هم نگهدار ماشینو گوشه ای متوقف کردم -هری ارسان-امشب منتظرم باش در ضمن اگه یه بار دیگه ببینم داری با ارتین می پری حالتو بد رقم می گیرم -برو بابا تا پاشو از ماشین بیرون گذاشت راه افتادم و رفتم خونمون فقط بهرام خونه بود روی مبل نشسته بود و داشت و روزنامه می خوند مثل همیشه خواستم از جلوش بی تفاوت بگذرم که صدام کرد بهرام-می دونستی ارتین برگشته ؟؟؟؟ ایستادم روزنامه رو بست و گذاشت روی میز کنار مبل بهرام-شیلا رو طلاق داده و برگشته -به من چه ؟؟ اصلا چرا اینارو به من می گی ؟؟؟ بهرام-برات مهم نیست؟؟؟ -بودن یا نبودنش فکر نمی کنم به تو ربطی داشته باشه بهرام-غزاله تو خواهر منی من دوست دارم دیوونه اخه کدوم برادری بد خواهرشو می خواد ......بهم زنگ زد گفت....گفت دوست داره ..... -بهتره تمومش کنی نمی خوام چیزی بشنوم بهرام-تو ارسانو دوست داری؟؟؟؟ جوابی ندادم یعنی جوابی نداشتم بدم بهرام از روی مبل بلند و اومد و روبه روم ایستاد بهرام-بزار کمکت کنم -همون یه باری که کمک کردی برای هفتاد پشتم بسه من احتیاجی به حمایت های جنابعالی ندارم بهرام-دوستش نداری می دونم چشمات داد می زنن از ارسان بدت می یاد ....مطمئنم هنوز دلت پیش ارتینه -اینطوری که فکر می کنی نیست بهرام-اگه غیر از اینه پس الان اینجا چیکار می کنی اگه واقعا ارسانو دوست داری پس چرا تو خونه شوهرت نیستی ؟؟؟ -من می خوام ازش جداشم بهرام-به خاطر ارتین -به جای این حرفا اگه خیلی حس برادریت گل کرده یه کاری کن اون عوضی طلاق منو بده بهرام-باشه ولی اول جوابمو بده تو هنوز ارتینو دوست داری ؟؟؟ سکوت کردم بهرام-نشنیدم؟؟؟بگو بزار کمکت کنم دوباره سکوت کردم بهرام-به من اعتماد کن -اره...من هنوز اون عوضیو دوست دارم دست خودم نیست دلم پیش ارسان نیست


برای دیدن نظرات بیشتر روی شماره صفحات در زیر کلیک کنید

نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: